آقای رییس جمهور ، خوب شد که رنگ پیرهنت شکلاتی نیست . آنوقت باید تورا به جای ابداع سیستم جدید برای فرار از دست دادن به زنها ، در حال تشویق کردن دختر چادری با زدن بر روی پشتش و دست و جیغ و هورای حضار می دیدیم . خوب شد پیرهنت شکلاتی نیست . آنوقت مجبور بودی هرروز رنگ ریشت را با رنگ لباست ست کنی . آخر من حساب کردم ، با حساب 21 ساعت کار تو فقط 3 ساعت وقت برای استراحت و با خانواده بودن داری ، اگر می خواستی هرروز محاسنت را نقاشی کنی ، باید از آن سه ساعت می زدی . خوب شد که پیرهنت شکلاتی نیست ...
------------------------------------------ آقای رییس جمهور ، کاش رنگ پیراهنت شکلاتی بود ... آنوقت خیلی کارها می توانستی بکنی ، می توانستی بی بند و باری را مدل شکلاتی کادو پیچ کنی و به اسم آزادی به خورد مردم بدهی و ما مردم هم که می دانی با حلوا حلوا کردن دیابت می گیریم . کاش رنگ پیراهنت شکلاتی بود .... آنوقت حداقل مذهبی هایمان فراموش نمی کردند "ویل لکل همزه لمزه"را . نقل محافلمان مسخره کردن تو نمی شد. راستی بی تو ، آمار اس ام اس هم پایین می آمد . آخر می دانی که برایم مهم نیست که خالق تو کیست . می دانم ولی خب ، بگذار بخندیم ... از وقتی پودر ماشین لباس شویی را گران کردی ، دارم دق می کنم . همین جک ها را هم می خواهی از من بگیری ؟! کاش رنگ پیراهنت شکلاتی بود .... آنوقت به خاطر حاضر و ناظر دانستن امام زمانت محکومت نمی کردند . آخر میدانی ، من شنیده ام که دست دادن با زنان ایتالیایی مستحب موکد است و حاضر دانستن امام زمان کفر . بوسیدن دست معلم پیرت هم که مرتدت کرد. کاش رنگ پیراهنت شکلاتی بود ...
------------------------------------ آقای رییس جمهور ، به جای تو دل من پر است . --------------------------------- راستی این جک جدید رو شنیدی ؟؟!!! | نوشته شده توسط عطیه ح در سه شنبه 87/8/14 و ساعت 7:53 عصر | نظرات دیگران()
|
||
چندین سال پیش وقتی 9 سالم بود (زمان صدام) رفتم کربلا . فقط کربلا که نه ، عراق ، کربلا و بصره و نجف و سامرا و بغداد و... هیچ وقت یادم نمی ره : تو این سفر ، مخصوصا موقعی که نجف بودیم ، هر لحظه منتظر دیدن امام زمان بودم . بچه بودم و فکر میکردم امام زمان ظاهر میشه و من می تونم ببینمش . یکسره با کلی ذوق و شوق سرمو برمی گردوندم که شاید ببینم که امام زمان اونجا وایساده . همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی ...چه زیان تورا که من هم برسم به آرزویی چند سال بعد ، وقتی یه کم بیشتر مشغول کارهای خودم شدم ، این احساس تبدیل شده بود به حس دلتنگی اونم فقط غروبهای جمعه که دلم می گرفت و یاد امام زمان می کردم . یادمه که اون موقع ها آهنگ حس غریب علی لهراسبی تازه اومده بود و من هر وقت دلم برای امام زمان تنگ میشد ، این آهنگ رو می ذاشتم و آهنگ که تموم میشد ، دلتنگی هم تموم میشد... چه غریبونه گذشتن جمعه های سوت وکور ... هنوز اما نرسیدی ای تجلی ظهور حالا که چند سالی از اون موقع ها می گذره ، دیگه جمعه ها دلم نمی گیره . یه زمانی هر لحظه منتظرش بودم ،یه زمان جمعه ها ، حالا هم که چند هفته یک بار پنجشنبه بر حسب اتفاق "شاید این جمعه بیاید" رو می شنوم و فوق فوقش برای 1 دقیقه می رم تو فکر ظهور و بلافاصله فکرای دیگه میاد سراغم و همه چیز یادم میره . دلی که مامن دنیاست جای مولا نیست ... اسیر شهوت دنیا دروغ می گوییم هر از گاهی که می رم دنبال علائم ظهورش و می بینم که هنوز صیحه آسمانی رو نشنیدم و هنوز سفیانی و سید خراسانی و یمنی نیومدن ، یه جورایی با خودم می گم حالا حالاها مونده تا آقا بیاد . یادم می ره که اگه قرار بود منتظر اومدن سفیانی باشم دیگه اسمم رو منتظر مهدی نمی ذاشتن ! اگه قرار بود یه روزی یه کتابی رو بخونم و به این نتیجه برسم که آقا حالاحالاها ظهور نمی کنن ، اون موقع انتظار معنی نداشت . وقتی بهت بگن که یه نفر توی این دنیا هست که انقدر دوست داره که هر لحظه به فکرته و از هر دقیقه ات باخبره چه حسی بهت دست می ده ؟
| نوشته شده توسط عطیه ح در سه شنبه 87/8/7 و ساعت 8:57 عصر | نظرات دیگران()
|
||
در هر روز ، هر ساعت ، هر لحظه در این شهر و دیار قلب پاک و سفید دختری با تیر نگاه نامحرمی خون آلود می گردد .
" دختری تیر زهرآلودی را به بهای پاکی وجودش به جان خرید . " خواهرم چیزی را دیگران به بهای بی بهایی هم خریدارش نبودند ، را خیلی گران خریدی ، خیلی گران ... و این معامله ایست که مثل همیشه در آن "جنس خریداری شده پس گرفته نمی شود "
خواهرم تو پاکی ... پاکی با وجود تو گره خورده است ... و نگاه نامحرم مهری است که اسم "ناپاک " را روی قلب سفید تو حک می کند . نگذار مهر سیاه ناپاکی تمام قلبت را بگیرد و سفیدی فکر و روح ات را تیره و تار کند. مثال صدف و مروارید را برایت تکرار نمی کنم چون این ظلم در حق توست که لطافت و پاکی ات را حتی با گرانبها بودن صدف و الماس قیاس کنم . برای تو از نجابت و پاکی ات می گویم . همان که در وجود هر دختری کم و زیاد می شود اما هرگز از بین نمی رود .
----------------------------------------------------------------- شهادت صادق آل محمد(ع) را به همه مسلمین تسلیت عرض می کنم . ( به دوستان تهرانی توصیه می کنم که از برنامه های هیئت رایت العباس در جوار امامزاده علی اکبر چیذر استفاده کنن . برای اطلاعات بیشتر : به سایت فطرس مراجعه فرمایید )
| نوشته شده توسط عطیه ح در جمعه 87/8/3 و ساعت 3:46 عصر | نظرات دیگران()
|
||
سلام
امروز یه اتفاقی افتاد ... سر کلاس گسسته بر اساس یه ندونم کاری صدای موبایلم در اومد . توی اون لحظه خاص فقط به این فکر می کردم که یه جوری این افتضاح رو جمعش کنم . من بودم که داشتم با زور هرچه بیشتر دکمه خاموش موبایلو میزدم (انگار هرچی بیشتر فشار بدی زودتر خاموش میشه !!!) و بچه ها بودن که همگی برگشته بودن منو نگاه می کردن و این معلم بود که فقط سکوت کرد . می دونستم که معلم اهل خبر دادن و جنجال درست کردن نبود ، بچه ها هم همین طور . اما درکمال تعجب فقط احساس خجالت بود که در مقابلشون ، باهاش روبرو بودم . معلم وقتی رنگ پریده و حال بدم رو دید سعی کرد یه جوری با رفتارش نشون بده که "مساله ای نیست". بعد از این جریانات ، وقتی امروز بعد از ظهر داشتم برای هزارمین بار داستان رو برای خودم مرور می کردم ، یه مساله تکونم داد : هر روز روی زمین خدا ،توی کلاس خدا ، می شینم و با ندونم کاری هام یه افتضاح به بار می آرم . اما نه از خدا خجالت می کشم ، نه از بنده های خدا که منو در حال ارتکاب جرم دیدن . حتی در لحظه گناه هم دلم نمی لرزه ، دلشوره نمی گیریم ، تلاش هم نمی کنم هرچه زودتر اون گندی که بالا آوردم رو جمعش کنم . لذت هم می برم !!! دوباره سر کلاس خدا می شینم ، دوباره یه افتضاح دیگه .... و این داستان هرروز تکرار می شه . امروز شوکه شدم .ترسیدم. ولی هیچ وقت از گناهی که کردم نترسیدم ، هیچ وقت خجالت نکشیدم ... خدایا منو ببخش...
| نوشته شده توسط عطیه ح در سه شنبه 87/7/30 و ساعت 6:18 عصر | نظرات دیگران()
|
||
چند سال پیش یه روزی توی یه وبسایتی یه مطلب در مورد ترس از تنهایی خوندم . توی اون لحظه خاص به هیچ وجه نمی تونستم مفهوم این موضوع رو توی سنین جوانی بفهمم . اصولا اون چیزی که در مورد ترس از تنهایی توی ذهن من وجود داشت مربوط به سنین کهنسالی بود و هیچ تناسبی با جوونی نداشت . اما الآن خودم دارم یه جورایی باهاش دست و پنجه نرم می کنم . اصلا حس خوبی نیست که توی هر لحظه از زندگیت از اینکه یه روزی یه ساعتی ، یا دور و یا نزدیک ، به تنهایی دچار بشی بترسی. اینکه حس کنی که اگر یک شخص خاصی در زندگیت به اقتضای مکان و زمان در کنارت نباشه ، زندگی خیلی برات سخت می شه ، اصلا احساس جالبی نیست . احساس ترس از تنهایی از خود تنهایی بدتره ... منشا این احساس رو کاملا در درونم حس می کنم . من ادعا دارم ولی هنوز باور ندارم . هنوز باور ندارم که" خداست که جبران همه نداشتن هاست" . هنوز باور ندارم که" بنده را خداوند کفایت می کند" و چه رفیقی بهتر از اوست . کدوم دوستیه که حتی برای یک لحظه هم تنهات نذاره ؟ کیه که وقتی حتی یک نفر هم بین این چند میلیارد نفر هم آدم حسابت نمی کنه ، تورو به سمت خودش صدا می زنه و ازت می خواد که حرفاتو بهش بگی تا خالی بشی؟ کدوم دوستی رو توی این دنیا می تونی پیدا کنی که هر لحظه از شبانه روز که صداش بزنی با آغوش باز ازت استقبال کنه؟ کاش یه روز با تمام دل و جونم جواب این سئوالها رو بگم ... دل من ، این روزها خدا رو با "یا غیاث المستغیثین" صدا بزن . "الیس الله بکاف عبده" | نوشته شده توسط عطیه ح در شنبه 87/7/27 و ساعت 2:4 عصر | نظرات دیگران()
|
||