چند سال پیش یه روزی توی یه وبسایتی یه مطلب در مورد ترس از تنهایی خوندم . توی اون لحظه خاص به هیچ وجه نمی تونستم مفهوم این موضوع رو توی سنین جوانی بفهمم . اصولا اون چیزی که در مورد ترس از تنهایی توی ذهن من وجود داشت مربوط به سنین کهنسالی بود و هیچ تناسبی با جوونی نداشت . اما الآن خودم دارم یه جورایی باهاش دست و پنجه نرم می کنم . اصلا حس خوبی نیست که توی هر لحظه از زندگیت از اینکه یه روزی یه ساعتی ، یا دور و یا نزدیک ، به تنهایی دچار بشی بترسی. اینکه حس کنی که اگر یک شخص خاصی در زندگیت به اقتضای مکان و زمان در کنارت نباشه ، زندگی خیلی برات سخت می شه ، اصلا احساس جالبی نیست . احساس ترس از تنهایی از خود تنهایی بدتره ... منشا این احساس رو کاملا در درونم حس می کنم . من ادعا دارم ولی هنوز باور ندارم . هنوز باور ندارم که" خداست که جبران همه نداشتن هاست" . هنوز باور ندارم که" بنده را خداوند کفایت می کند" و چه رفیقی بهتر از اوست . کدوم دوستیه که حتی برای یک لحظه هم تنهات نذاره ؟ کیه که وقتی حتی یک نفر هم بین این چند میلیارد نفر هم آدم حسابت نمی کنه ، تورو به سمت خودش صدا می زنه و ازت می خواد که حرفاتو بهش بگی تا خالی بشی؟ کدوم دوستی رو توی این دنیا می تونی پیدا کنی که هر لحظه از شبانه روز که صداش بزنی با آغوش باز ازت استقبال کنه؟ کاش یه روز با تمام دل و جونم جواب این سئوالها رو بگم ... دل من ، این روزها خدا رو با "یا غیاث المستغیثین" صدا بزن . "الیس الله بکاف عبده" | نوشته شده توسط عطیه ح در شنبه 87/7/27 و ساعت 2:4 عصر | نظرات دیگران()
|
||